چقدر پنجره را بی بهار بگذاری ؟
و یا نیایی و چشم انتظار بگذاری
مگر قرار نشد شیشه ای از آن می ناب
برای روز مبادا کنار بگذاری ؟
چقدر پنجره را بی بهار بگذاری ؟
و یا نیایی و چشم انتظار بگذاری
مگر قرار نشد شیشه ای از آن می ناب
برای روز مبادا کنار بگذاری ؟
نفسم را بريده هجرانت ... نه ...نفس ... نه هوا نمی خواهم
خوب من ! هيچ چيز خوبی را مثل تو از خدا نمی خواهم
کوچه های غريب دنيا را ، عطر نرگس به وجد آورده
من از اين زندگی به جز عطر ِ ...خوب ِ اين کوچه ها نمی خواهم
"
تمام راه ظهور تو با گناه بستم
دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم
كسي به فكر شما نيست راست مي گويم
دعا براي تو بازيست راست مي گويم
باز هم، صحبت فرداست قرارِ ما ها
باز هم، خیر ندیدیم از این فرداها
چقدر پای همین وعده ی تو پیر شدند
جگر “مادر ها” موی سر “بابا ها “
غزلی از فاضل نظری
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست
چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست
متن کامل شعر در ادامه مطلب